سلام گل من و بابا ازوقتی که رفتم دکتر و متوجه شدم خدا تو رو بهمون هدیه داده خیلی مراقبت بودم و همه خوشحال بودیم از همون اول شکمو بودی و مامانو مجبور میکردی به همه چیز ناخنک بزنم.مثلا توی زمستون هوس فالوده کردی و هیچ کجا پیدا نمیشد حتی تا دزفول خونه ی عمه سامی رفتیم اما اونجام فالوده نداشت تا اینکه عید با مامان سهیلا و بابا عباس و بابا جونت رفتیم پارک کوهستان و من یه دل سیر فالوده نوش جان کردم نزد یک تولدت که شد ماشاا... سنگین شده بودی و دیگه طاقت نداشتم.میخواستم زودبیای بغلت کنم بخاطر همین از دکتر خواهش کردم نوبت سزارین رو مشخص کنه و تاریخش شد 1393/03/17 .روز قبلش رفتیم بیمارستان بیستون و کارهای عملو انجام دادیم و من کلی استرس...